هلاک شدن. مردن. کشته شدن. از میان رفتن: که آن نامور تا نگردد هلاک نگردد چو مار اندر این تیره خاک. فردوسی. چنین بود فرمان یزدان پاک که گردد به دست جوانی هلاک. فردوسی. نباید که گردی به خیره هلاک ز گاه بزرگی مشو زیر خاک. فردوسی. پنجاه هزار مرد از ایشان هلاک گردید. (ترجمه تاریخ یمینی). حیف می آید مرا کآن دین پاک در میان جاهلان گردد هلاک. مولوی. اگر راست گفت ای خداوند پاک مرا توبه ده تا نگردم هلاک. سعدی. رجوع به هلاک شدن و هلاک گشتن شود
هلاک شدن. مردن. کشته شدن. از میان رفتن: که آن نامور تا نگردد هلاک نگردد چو مار اندر این تیره خاک. فردوسی. چنین بود فرمان یزدان پاک که گردد به دست جوانی هلاک. فردوسی. نباید که گردی به خیره هلاک ز گاه بزرگی مشو زیر خاک. فردوسی. پنجاه هزار مرد از ایشان هلاک گردید. (ترجمه تاریخ یمینی). حیف می آید مرا کآن دین پاک در میان جاهلان گردد هلاک. مولوی. اگر راست گفت ای خداوند پاک مرا توبه ده تا نگردم هلاک. سعدی. رجوع به هلاک شدن و هلاک گشتن شود
نابود شدن. فنا شدن. مقابل فنا کردن: اما سخن درست این باشد کز ذات و صفات خود فنا گردد. عطار. چون قلم از باد بد دفتر ز آب هرچه بنویسی فنا گردد شتاب. مولوی
نابود شدن. فنا شدن. مقابل فنا کردن: اما سخن درست این باشد کز ذات و صفات خود فنا گردد. عطار. چون قلم از باد بد دفتر ز آب هرچه بنویسی فنا گردد شتاب. مولوی
در تداول، خفیف شدن. خوار شدن. خف ّ. تخوّف. زهف. طاش. طیش، آسان گردیدن. سهل شدن: و بر زبان او سبک گردد گزاردن آن. (کشف المحجوب سجستانی). - سبک گردیدن از خواب، بیدار شدن از خواب: بشب چوخفته بود مرد سر برآرد مار همی کشد بنفس خفته تا برآید خور چو خور برآید و گرمی بمرد خفته رسد سبک نگردد زآن خواب تا گه محشر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 69)
در تداول، خفیف شدن. خوار شدن. خف ّ. تخوّف. زِهَف. طاش. طیش، آسان گردیدن. سهل شدن: و بر زبان او سبک گردد گزاردن آن. (کشف المحجوب سجستانی). - سبک گردیدن از خواب، بیدار شدن از خواب: بشب چوخفته بود مرد سر برآرد مار همی کشد بنفس خفته تا برآید خور چو خور برآید و گرمی بمرد خفته رسد سبک نگردد زآن خواب تا گه محشر. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 69)
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گشتن. ضایع و فاسد شدن. خراب گردیدن: علما راست رتبتی در جاه که نگردد بروزگار تباه. اوحدی. ، هلاک گردیدن: همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه... فردوسی. زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر بدست تو گردد تباه. فردوسی. که من بنده بر دست ایشان تباه نگردم نه از بیم فریادخواه. فردوسی. ، تیره و تار گردیدن: چو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد تباه. فردوسی. - تباه گردیدن دل، غمگین و پریشان و افسرده دل گردیدن: مهان را چنین پاسخ آورد شاه کز اندیشه گردد همی دل تباه. فردوسی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
تباه گشتن. ضایع و فاسد شدن. خراب گردیدن: علما راست رتبتی در جاه که نگردد بروزگار تباه. اوحدی. ، هلاک گردیدن: همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه... فردوسی. زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر بدست تو گردد تباه. فردوسی. که من بنده بر دست ایشان تباه نگردم نه از بیم فریادخواه. فردوسی. ، تیره و تار گردیدن: چو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد تباه. فردوسی. - تباه گردیدن دل، غمگین و پریشان و افسرده دل گردیدن: مهان را چنین پاسخ آورد شاه کز اندیشه گردد همی دل تباه. فردوسی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)